وبلاگ دانشجویان رشته راهنمایی و مشاوره دانشگاه رازی
انسانم آ رزوست...! دیروز شیطان را دیدم در حوالی میدان بسلاطش را پهن کرده بود .فریب می فروخت، مردم دورش جمع شده بودند هیاهو می کردند و هول می زدند و بیشتر می خواستند. توی بساطش همه چیز بود :غرور ،حرص، طمع ،خیانت وجاه طلبی هر کس چیزی می خرید ودر ازایش چیزی می داد بعضی ها تکه ای از قلبشان را می دادند وبعضی پاره ای از روحشان را بعضی ایمانشان را و بعضی آزادگیشان را شیطان می خندید و دهانش بوی گند جهنم می داد .حالم را به هم می زد و دلم میخواست همه ی نفرتم را توی صورتش تف کنم . انگار ذهنم را خواند مو ذیانه خندید و گفت من کاری با کسی ندارم فقط گوشه ای از بساطم را پهن کرده ام وآرام نجوا میکنم . نه قیل وقال می کنم ونه کسی را مجبور میکنم چیزی از من بخرد . میبینی ؟! ... آدم ها خودشان دور من جمع شده اند جوابش را ندادم آن وقت سرش را نزدیک آورد و گفت: البته تو با این ها فرق می کنی تو زیرکی و مومن زیرکی و ایمان آدم را نجات میدهد این ها ساده اند و گرسنه و به جای هر چیزی فریب می خورند از شیطان بدم آمد اما... حرف هایش شیرین بود از شیطانم بدم آمد اما... حرف هایش شیرین بود نتایج اخلاقی را در قسمت نظرات بنویسید
Design By : Pichak |